امروزی!

بسم الله...

سلام!

+

خوش به حال من...

خوش به حال روزِ تولد من که یکی از زیباترین باران های ۹۲ نصیبش شد...

خوش به حال من...

خوش به حال وبلاگ من که امروز ۴سالش تمام شد...

و اما بعد (!):

 

به هر حال انسان فراموشکار است.

برای یادآوریِ ۲۸ بهمن زیبای ۹۲:

 

 

 

فرزانه ی عزیز...

 

هدای عزیز...

 

گلناز عزیز...

 

بهاره ی عزیز...

 

 نورک عزیز...

 

{

عکس ها اینجا آپلود خواهند شد که همگان

هنر هدی را دیده، متعجب شوند،

سلیقه ی فرزانه را دیده انگشت به دهان شوند،

نهایت لطف بهاره را دیده خدا را شکر کنند(!)،

و در کفشدوزک ها تفکر کنند!

}

 

 

 

پ.ن:

متشکرم خدای من،

برای این همه توجه.

 

 

متشکرم دوستان من،

برای همه ی امروز:)

باید نوشته می شد.

بسم الله...

سلام!

+

باید نوشته می شد که بیش از این ذهنم رو درگیر نکنه...

ادامه نوشته

اتفاقی به نام کارگاه

بسم الله...

 

سلام!

 

 

+

 

شنبه، ۱۹ بهمن ۹۲:

هر اتفاقی هم جنبه های مثبت دارد و هم جنبه های منفی.

و تو می توانی توی هاله ی مثبت یا منفی آن اتفاق قرار بگیری.

حتی اتفاقی به نام کارگاه هنری هم جنبه های مختلف دارد: 

مثبت

  

و

  

منفی

 

آدم ها سهم و قسمت های مختلفی از این اتفاق دارند.

اتفاقاتی که قرار است برای هرکس بیفتد از قبل برایش طراحی شده اند.

 

 

یادم هست محرم امسال حرفی از امیرالمومنین شنیدم که بسیار عجیب بود: 

"مومن اصلا تعجب نمی کند."

 

 

 

یکشنبه،۲۰ بهمن ۹۲:

امروز داشتم به این فکر می کردم که برای آدم ها - و نه لزوما مسلمان ها - ضروری است که حتما یک کلاس اخلاق بروند.

داشتم به امتحان هایمان فکر می کردم؛

این که مثلا چراغ بسوزد،

پرده زود بسته شود،

عمه ی مسئول آمفی تئاتر را خدا دیروز صدا کند،

بلندگوها قطع شوند،

بادکنک ها نترکند،

چراغ های شلوار هلیا قبل از اجرا بسوزد، 

شلوار سوگل روی هویه بیفتد و سوراخ شود

و هزارتا اتفاق پیش بینی نشده ی این شکلی می تواند برای چی باشد؟

ما تعیین کننده ی بخش زیادی از کارگاه خودمان نبودیم.

 

و قطعا تعیین کننده ی همه ی زندگی مان نیستیم.

 

 

باید قابلیت پذیرش شکست را در خودمان بالاتر ببریم.

باید کمی مهربان تر باشیم.

 

 

هانیه ی سمندری سر برنامه ی فانوس یک حرف خوبی زد:

" ولایت پذیر باشید. "

 

خدا به همه ی ما کمک کند...

 

من اگر بداخلاقی کردم،

اگر بلند با کسی حرف زدم،

اگر مشکلی در کار پیش آوردم

مرا ببخشید.

 

به قول نونا باید مسئولیتی که توان انجامش را نداری نپذیری.

 

 

 

کارگاه ما تمام شد...

هر چند که 

امروز جای خالی مهسا جلوِ جلوی سن توی چشم می زد...

 

 

 

 

 

+

جای شما بودم به مدرسه تان نمی گفتم خراب شده...

آن جا واقعا دوست داشتنی است...

 

کارگاه...

بسم الله...

سلام!

+

کارگاه...

کارگاهِ هنری...

 

 

 

 

 

 

 

 

چه کسی حالِ این روزهای مرا می فهمد...؟

:)

 

 

یک پدرِ جالب، یک مادرِ جالب

بسم الله...

سلام!

+

روزها، نزدیک تولدم که می شود یک موضوعی توی شناسنامه ام بسیار شگفت زده ام می کند؛هر سال.

من متولد رفسنجان هستم.

شهری که پسته هایش معروف است.

شهری حوالی کرمان.

این شهر در رابطه با خانواده ی ما هیچ ویزگیِ خاصی ندارد.

یعنی هیچ کدام از اعضای خانواده ی ما ساکن رفسنجان نیستند و نبوده اند. هیچ کدام هم متولد این شهر نیستند به جز من.

رفسنجان، شهرِ محلِ طرح دوره ی دکترای عمومی پدر و مادر من است - فقط -.

وقتی به شناسنامه ی مادر و پدر هم نگاه کنید هیچ ردی از اسم این شهر نمی بینید جز جلوی اسم من. یعنی پدر و مادر هیچ کدام متولد این شهر نیستند.

 

پدر دانش آموز مدرسه ی شهید مفتح تهران بوده.

مدرسه ای که چند تا از دانش آموزهایش به خاطر قدرت علمی بالایشان جذب اسرائیل شده اند. نه اینکه همین شکلی منفعل جذب شده باشند . در واقع شناسایی و جذب شده اند.

مدرسه ای که چندین سال رتبه های برتر کنکورهای گروه های مختلف، دانش آموزش بوده اند.

همین مسئله، حضور بابا توی دانشکده ی پزشکی یکی از شهرهای استان کرمان را عجیب تر می کند.

بابایی که برایش از طرف مدرسه  رتبه ی یک رقمیِ کنکور را کنار گذاشته بودند !

[داستان بابا همین جا متوقف می شود ]

مامان توی یکی از دبیرستان های دولتی جهرم درس می خوانده.

یک مدرسه ی خیلی معمولی؛ ولی چیزی که حضور مامان را توی این دانشکده عجیب می کند این است که مامان سال پیش دانشجوی دانشگاه شیراز بوده .

انصراف داده و حالا دانشجوی پزشکی دانشگاه رفسنجان است.

[داستان بابا سر جلسه ی کنکور ادامه پیدا می کند ]

کارت بابا مُهر نداشته. کار به بلند کردنش از سر جلسه می کشد.

تا بابا پیگیر کارها شود و مُهر کارت، زمان از دست رفته و حواس کاملا پرت شده.

بابا، یک تست را نمی زند. یکی از تست های هوش را و ...

 

 

 

کارنامه های کنکور که می آید درصد عربی و هوش بابا به ترتیب ۱۰۰ و ۹۷ درصد بوده.

و سه درس بعدی خراب شده.

به خاطر همان یک تست هوش.

و پدر دانشجوی پزشکی دانشگاه رفسنجان می شود.

 .

 .

 .

.

.

حالا ماجرا منطقی تر دنبال می شود.

من متولد رفسنجان هستم.

باوجود این که مادرم اهل جهرم است و پدرم اهل تهران.

من قرار بوده باشم.

پس آن تست هوش باید خراب می شده.

پس مامان باید انصراف می داده.

پس کارت باید بدون مُهر می مانده.

 

حالا ماجرا منطقی تر دنبال می شود.

من قرار بوده باشم...

:)

 

+

این روزها تهران خیلی سرد است...

خیلی خیلی سرد.

هرروز هوایی زیر صفر را تجربه می کنیم.

امروز به یکی از بچه ها می گفتم تصویر دنیایم را:

تصویری که این روزها جلوی چشمان من است یک منظره ی کاملا خاکستری است که هرازگاهی نقطه های رنگی رد می شوند؛ آدم های رنگیِ دوست داشتنیِ من...

این هوا به منظره ی روبه روی من کمک می کند که جان بگیرد.

این اخبار به این منظره کمک می کنند.

چیزی شبیه براعت استهلال...

 

 

 

 

راستی:

 

 

"در سایه  نشسته است و به ما می نگرد"

...

 

 

 

ما و این کلاس ها!

بسم الله...

سلام!

+

داشتن دوست ها و آشناهایی از طیف های مختلف هم بدی های زیادی داره و هم خوبی های زیادی.

یکی از خوبی هاش قطعا حس کردن واقعی این جمله است:

دنیا، خیلی خیلی کوچیکه و اصلا قابل توجه نیست.

 

خانوم رفعتی می گفتند درگیر بازی های دنیا نشید. براش تلاش کنید، برنامه بریزید ولی درگیر بازی هاش نشید.

 

وقتی دوست های مختلفی دارید هرروز اوضاع و احوالشون رو که می بینید تفاوت مُقدرات و دنیای شخصیِ آدم ها رو بیشتر متوجه می شید.

طیف های مختلفی رو هرروز می بینید که گذشته های متفاوتی دارند و آرزوهای مختلفی.

اتفاقات مختلفی اطرافت میفته؛

اتفاقات مختلفی که یکی شون مرگِ و یکی شون تولدِ و یکی شون فقرِ و یکی شون غنا و ...

دیدن این تقابل توی زندگی واقعی  - و  نه فقط توی رسانه ها -  و شنیدن حرف های آدم های مختلف بسیار تو رو نزدیک می کنه به اون موقعیت.

یکی از آفت های مدارس و دانشگاه های مذهبی - علیرغم همه ی خوبی هاشون - ندیدن این تقابله.

وقتی به این فکر کنید که موقعیت شما هر روز میتونه یکی از این موقعیت های اطرافتون باشه و یا گذشته تون می تونسته هرکدوم از این گذشته های افراد دور و برتون باشه بیشتر خدا رو شکر می کنید...

و ناشکری از احوالات روزهاتون قطعا کمتر می شه...

 

 

:)

 

 

+

یکی از همون روزهای آخر بود که گفتن تا چند ماه پیش هیچ کس جرئت نداشته سرِکلاس سئوال بپرسه ازشون و من خنده ام گرفت!

مگه میشه یه معلم اجازه نده شاگردش سئوال بپرسه؟!

چند هفته ی بعد با معلمی مواجه شدم که اصلا سرِکلاسشون اجازه ی سئوال پرسیدن و اشکال کردن نمیدن...

دلم برای دانش آموزهای  قدیمی معلم عزیزِ مون سوخت!

 

پ.ن:

هدیه امروز سر کلاس بهم گفت:

ما همه مون میریم بهشت!

دست از بازی کردن با پایه ی صندلی برداشتم و با تعجب زل زدم به چشم هاش!

هدیه خیلی جدی ادامه داد:

با این رنجی که ما هر هفته سرِ این کلاس می کشیم قاعدتا باید همه ی گناه هامون تا الان ریخته باشه و پاک شده باشیم!

تعجبم تبدیل به یه لبخند تلخ شد!

اگه ما با این کلاس ها میریم بهشت من حاضرم به جای ۶ ساعت ۲۰ ساعت در هفته زجر بکشم!!!

 

 

+

 

 

یک شکاف بزرگ / نقطه

بسم الله...

سلام!

+

نوشته ی این پست هیچ چیز خاصی نیست.

فقط چون تلخ بود یه کم ترجیح دادم رمز داشته باشه که کام همه ی مهمون های کافه رو تلخ نکنه.

هرکس رمز رو خواست بهم بگه:)

ادامه نوشته

امشب،تصویر روی ما زوم شده است.

بسم الله...

سلام!

+

 

ماجرا از صحنه ی احد شروع می شود.

تصویر یک تنگه.

تنگه ای که قرار بوده محافظت شدیدی روی آن اعمال شود. رهبر مدافعان تاکید کرده که این تنگه نباید خالی بماند.

تصویر باز می شود.

مدافعانِ تنگه به سمت غنائم جنگ می روند.

مهاجمان از پشت، تنگه را تصرف می کنند و جنگ مغلوبه می شود.

جنگی که تا این لحظه به سود مسلمانان پیش می رفته.

تصویر روی چهره ی رهبر مدافعان ثابت می ماند.

 نگران است.

نگرانِ جانِ خودش؟

نگران این حلقه ی محاصره ای که هر لحظه تنگ تر می شود؟

نگران تیرها و شمشیرهایی که به طرفش می آیند؟

 

دستش را بالا می برد.

تصویر روی دست های مرد ثابت می ماند.

همه منتظرند.

او قطعا شکایت خواهد کرد، از خدایش کمک خواهد خواست که از این معرکه سالم بیرون برود.

دستش را بالا می برد:

" خدایا! قوم مرا هدایت کن. این ها نمی دانند."

نگران است.

نگران عاقبت قومش...

 ***

صحنه ی دوم توی طائف اتفاق میفتد.

چندسالی هست که می آید و مردم را دعوت می کند و برمیگردد...

و هر سال هیچ کس حتی به صحبتش گوش هم نمی دهد.

نگران است.

نگران مردمی که هر سال او را دیوانه و ساحر می خوانند و با سنگ هایشان بدرقه اش می کنند.

او کنار دیواری می نشیند.

دست هایش بالا می روند.

تصویر روی دست های مرد ثابت می ماند.

او حتما شکایت خواهد کرد.حتما از خدایش می خواهد این قوم را عذاب کند.

دست هایش بالا می روند:

"خدایا! من به تو گله دارم. از این مردم؟ نه، آن ها نمی فهمند. خدایا گله دارم از بی رمقی زانوانم. از این که دیگر در من توان برخاستن نیست. چرا راه دیگری به ذهنم نمی رسد؟"

"خدایا! آیا مرا به خود وا می گذاری در حالی که تو پروردگار مستضعفانی؟"

 ***

در کوچه های مکه قصه دنبال می شود.

راه می رود و به حال جهل مردم افسوس می خورد.

کسی از بالای پشت بام خانه ای روی سر مرد خاکستر می ریزد.

دختر کوچکی، نگران بابا، خاکستر ها را از لباس مرد می تکاند.

 

 

 

 

این پیامبر نفرین کردن نمی داند؟ (۱)

این پیامبر...

 

او را خدا رحمه للعالمین خوانده. رحمتی برای تمام جهانیان.

او را خدا دارای خلق حسن خوانده. که اگر این ویزگی را نداشت مردم از اطرافش پراکنده می شدند.

او را طبیب دوره گردی (۲)گفته اند که منتظر بیمارش توی خانه نمی ماند.

وسایل طبابتش را برمی داشت و دنبال دل های مریض مردم می گشت؛ که درمانشان کند...

طبیبی که پریشانی و فلاکت انسان ها بر او سنگین است.

طبیبی از جنس همین مردم...

طبیبی که بابت تباه کردن استعدادهای نهفته ی آدم ها، که نسبت به آن ها جاهل اند به قدری تاسف می خورد که پروردگارش می گوید:

"نزدیک است جانت از شدت تاثر و تاسف برای ایمان نیاوردن این مردم از دست برود..."

 

***

تصویر روی ما زوم شده است. روی قومی که چند سالی می شود طبیب مهربانش را به ظاهر نمی بیند.

تصویر روی ما ایستاده.

دستمان بلند می شود:

خدایا! ما دلتنگ طبیب مهربانمان هستیم....

 

" اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن... "

 

پ.ن:

شب جمعه ای دیگر...


(۱): خدا خانه دارد. فاطمه شهیدی

(۲): خطبه ی ۱۰۸ نهج البلاغه

 

برای گلِ شب بو...

بسم الله...

سلام!

+

اولین جمله ای که می پرسه اینه:

- " گزینه ی ۲ ـت رو چیکار کردی؟ "

من قاطع جواب میدم:

- " ندیدم"

- "شما می دونید مدرسه ی شما چندم شده؟ چرا این مهم نیست براتون؟"

- " چون براش نخونده بودیم. مگه مهمه برای شما؟ "

- " تو راضی بودی از نتیجه ای که گرفتی؟"

- " نه راضی نیستم...  شما راضی اید؟ "

- " اصلا. "

- "پس چرا امتحانی می گیرید که نه ما ازش راضی باشیم و نه خودتون؟ "

- "چرا شما با هبچ کس رقابت ندارید؟"

- "رقابت، انگیزه و هدف نیاز داره. شما چه قدر ایجاد انگیزه کردید؟ اون هایی که توی این مدرسه دارن درس می خونن و موفق می شن خودشون برای خودشون ایجاد انگیزه کردن و خودشون هم به تنیجه ی خودشون افتخار خواهند کرد نه این مدرسه..."

 

سکوت حاکم میشه.

 

- " همیشه این قدر قاطع حرف می زنی؟"

- " من به یه چیزهایی خیلی زیاد فکر می کنم پس شکی راجع بهشون ندارم که قاطع نتونم ازشون دفاع کنم..."

 

دوباره سکوت حاکم میشه.

 

بیرون میام از اتاق.

دلم می خواد گریه کنم...

به حال مدرسه ای گریه کنم که نگرانی امروزش اول نشدن بچه هاست...

به حال مدرسه ای که من هرچی توش دنبال دانش می گردم پیدا نمیشه...

 

دلم می خواد گریه کنم...

به حال سلول های خاکستری مغزم...

 

وارد خونه میشم.

در رو باز می کنم.

گل شب بویی که بابا دیشب خریده می بینم...

 

می خوام گریه کنم...

برای گل شب بو...