بسم الله...

سلام!

تو فکر این بودم از ظهر که این پست قراره از کجا شروع بشه و به کجا برسه....

به این فکر می کردم که چرا کارگاه هنری برام اینقدر آشنا بود؟ من که تا حالا ندیده بودمش.

تو فکرم داشتم دنبال صحنه های آشنا می گشتم. مغزم قفل کرد روی یه احساس و بعدش سریع فراموشش کرد. هر چه قدر به خودم فشار آوردم که یادم بیاد چی بود اون احساس به هیچ نتیجه ای نرسیدم....

بذار اینقدر برات صنعت ادبی نیارم و اینقدر ارجاعت ندم به تفکراتی که می دونم خسته ات می کنه. گیج شه بودم. نمی دونستم چه حسیه که آخر آخرش وقت سرود ملی جدید توم ایجاد شده بود... تا به خودم اومدم دیدم همون قطره های شور جشن فارغ التحصیلی سوم راهنماییم دارن پلکمو فشار می دن که به زور بیان پایین. خوردمشون....

نمی دونستم این به اون چه ربطی داره و راستش رو بخوای هنوز هم نمی دونم. یاد آفتاب افتادم....

 آخرش حلقه نزدم....

فقط از پنجره واحد اجرایی کله مو کردم بیرون و چشم دوختم به حلقه.... حلقه ای که برا من خیلی معنی داره. خیلی دوست بهتر داشتنیه. چشم هامو بستم و فقط به چرخش پر معنی دایره های تو در تو نگاه کردم بلکه بتونم ثبت کنم این لحظه ها رو...

آخ که دوباره هوایی شدم من.....

کارگاه هنری برام خیلی دوست داشتنی بود و البته راستش رو بخوای ترسوندم... نمی دونم از چی.... فقط می دونم به اندازه ای که کیف کردم از نشستن توی آمفی ترسیدم.... نمی دونم از چی....

برنامه عالی بود. یه تبریک به همه ی کسایی که سهم داشتن تو کارگاه امروز... مرسی از همه تون بچه ها... بچه هایی که زحمت 5-6 تاشون رو از نزدیک دیدم...

                                                         ......خــــــــســــــــته نــــبـــــاشیـــــــد......

 

+ بعدش هم بازارچه ای که تجربه ی سال اولی بچه های کارگاه علوم سال بعد و کارگاه هنری دوسال بعد و البته روز سمپاد امساله.... خدا آخر عاقبت من و روز سمپاد رو با هم به خیر کنه!

نتونستم به غرفه های دیگه سر بزنم. کلا تو غرفه پیش انگری برد(!) ها بودم! بد نبود. خوش گذشت....

آخ که دوباره هوایی شدم من....

پ.ن 1: سرود ملی امسال  توی ادامه مطلب هست و ادامه مطلب هم رمز داره و رمزش هم اسم گروه مساقه علمی راهنماییمونه(به فارسی .بدون اسپیس!)!

پ.ن2:

چه زیبا خالقی دارم

دلم گرم است میدانم

که فردا باز خورشیدی

میان آسمان چون نور می آید

شبی می خواندم با مهر

سحر می راندم با ناز

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که می خواند مرا با آن که میداند گنهکارم

اگر رخ بربتابانم

دوباره می نشیند بر سر راهم

دلم را میرباید با طنین گرم و زیبایش

که در قاموس پاک کبرایی قهر نازیباست

چه زیبا عاشقی را دوست میدارم

دلم گرم است میدانم که میداند

بدون لطف او تنهای تنهایم

اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی اما

دلم گرم است میدانم

خدای من خدایی خوب میداند

و میداند که سائل را نباید دست خالی راند

دلم گرم خداوندی ست

که با دستان من گندم برای یاکریم خانه میریزد

و با دستان مادر کاسه آبی برای قمری تشنه

چه ترس از ظلمت شب ها

به هنگامی که نور آسمان ها و زمین آغوش بگشاید

و می گوید عزیزم حاجتی داری اگر

اینک بخوان ما را

که من حاجت روا کردن برای بنده ام را دوست می دارم

دعایت می کنم

روزی بفهمی معنی ناگفتن لب ها رضایت نیست

بفهمی از خدا گفتن ولیکن مردم آزردن عبادت نیست

تو آیا هیچ میدانی خدایم کیست؟

چنان با من به گرمی او سخن گوید

که گویی جز من او را بنده ای در این زمین و آسمان ها نیست

هزاران شرم از آن دارم

چنان با او به سردی راز می گویم

که گویی من جز او یکصد خدا دارم

چنان با مهر می بخشد

که گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارم

تو ای زیباستیز عاشق دوری

تو را زیباترین زیبای زیبایان

خدا را آرزو دارم

نمی دانم دگر باید چه می گفتم

به در گفتم تمام آنچه در دل بود

بدان امید

شاید بشنود دیوار

 

پ.ن3:

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونان که بایدند

نه بایدها...

پ.ن4:

دیدید پستم نه سر داشت و نه ته....؟