لطیف میشویم...(!)

بسم الله...

سلام!

+

این روزا یه سری چیزا عوض شده...یه سری چیزا که باورم نمیشد برام اتفاق بیفتن...

این روزا زهرا وقتی میخواد تنهایی از پله ها بره پایین با هر قدم برداشتنش انگار نفسم می مونه تو ریه هام تا برسه به پله ی بعدی...

این روزا به شجاعت مامانم افتخار می کنم که میذاشت من تنهایی برم مسافرت...

این روزا می فهمم چرا مامان هیچ وقت نذاشت من بدون اینکه از زیر قرآن رد بشم برم راه آهن...

این روزا می فهمم چرا مامان حتما می اومد تا پای ایستگاه...

این روزا جرئت مامانمو تحسین می کنم...

این روزا قلب من و حرکتش وابسته شده به قدم های زهرا...

نامه...

بسم الله...

سلام!

+

سلام خدا...

سلام...

من برمیگردم...قووووول...

برمیگردم...قوووووول...

قووووول...

فاطمه رحمانی زیر قول های زمینیش نمی زنه...

فاطمه رحمانی فهمیده این روزا تاوان پس دادن رو...

دیده ضایع کردن یه آدم جلوی جمع چه تاوانی داره... چهار بار مجازات شده خدا...

دیده مبنای خدا فرق داره... 1 بار بزنی تو حال طرف، 4 بار میزنن تو حالت...

فاطمه رحمانی بزرگ شدن آدما رو دیده...

بزرگ شدن خودشو...

فاطمه رحمانی بی تفاوت شده... ولی برمیگرده... قول داده خدا...

خدا...

فاطمه رحمانی حسود شده... ولی برمیگرده...قول داده خدا...

فاطمه رحمانی حریم شکسته...ولی برمیگرده... قول داده خدا...

اگه پیشش باشی...

اگه کمکش کنی از سر بودن دربیاد...

بتونه حست کنه...

خدا...

فاطمه رحمانی قول داده...

بدقول نبوده تا حالا...

نذار بدقول شه...

پ.ن:

یادم به قیدار امیرخانی افتاد... آن جایی که صفدر رفت... و قیدار رفت... صفدر رفت پیش شهناز و قیدار پیش شهلا "جان"... و یادم به امانتی قیدار افتاد... تار سبیل و لای جوی آب... و یادم به پیرزن جورکن افتاد... و سیلی قیدار به صفدر... به مرد کچل میدان گاهی... و انتظار قیدار...

و برگشت صفدر...

خدایا... حول حالنا الی احسن الحال...

+

زهرا خوب شو...

حالا خواهر بداخلاق بی حوصله ی ترسناکت یاد گرفته محبت کنه...

حالا خواهر عصبانیت رام شده...

حالا خواهر خودخواهت کلی تجربه داره...

خوب شو...

می خوام از این به بعد تو اتاق من بخوابی...

روی تختم...

اصلا میخوام همه ی اتاقمو به هم بریزی...

فقط خوب شو...

میخوام برات کتاب بخونم...

اصلا قبول...

شب تا صبح شبکه ی پویا نگاه می کنیم با هم...

فقط خوب شو...

+

طنین تولدت مبارک...

+

گرفتم...

گرفتم...

+

این روزا می چسبه گوش دادن تسنیم و تحویل بهار...

+

نشد...

نشد...

نشد...

عاقبت نشد...

+

من حالا کلللللی تجربه دارم....

ادامه نوشته

زهرا وراد دنیای خاطره باز ها شد...

بسم الله...

سلام!

+

یادم نرفته ها... یادم نرفته عزیزم...

یادم نرفته شب تولدتو...

نمی دونی چه حس لذت بخشیه که بتونی به یه آدم پز بودن پیشش از اول زندگیشو بدی و براش خاطره هایی تعریف کنی که خودش به یاد نمیاردشون...

 این وسط خب می تونی شیطنت هایی هم بکنی توی تعریف کردن خاطره های فرد مقابلت....!

تا جایی که خودم یادم میاد اولین خاطره های ممتد و واضحی که دارم مربوط به حدود 4 سالگیمه... درست سنی که الآن خواهرم واردش شده... درست سنی که تو الآن واردش شدی... خود خودت زهرا...

یادم نرفته که 10 مهر 88، شب دربی بود. یادم نرفته که من روی تختای بیمارستان فوتبال می دیدم... یادم نرفته اون دو قلو هایی رو که قبل از تو به دنیا اومدن رو...

راستش دلم گاهی می سوزه برات... که خواهر دختری هستی که همه مجبورن خودشون رو باهاش هماهنگ کنن...(!)

راستش گاهی دلم می سوزه برات که مجبوری بی فکری ها و بی حوصلگی ها و بی محبتی های منو تحمل کنی...

راستی گاهی بهت حسودیم میشه... به اینکه یه خواهر بزرگتر داری....

راستش 3 سال از روزای پر التهاب من می گذره...

امروز 1 روز مونده به 10 مهر 91...

و تو 10 مهر 88 به دنیا اومدی....

4 ساله شدی... دیگه نمی تونم چرت و پرت بگم بهت درباره ی خاطره هامون...

پ.ن1:

تولدت مبارک عزیزم...

پ.ن2:

تمام عمر با من باش...

پ.ن3:

دخترک کم تر وول می خورد این روزها... سرجایش نشسته و کار خودش را می کند.. سرش به درد ها و کار های دیگران نیست... دخترک انگیزه ندارد این روزها به قول بابا...بابا نگرانش شده...مامان بین فشارهای روزانه اش حرص می خورد از آرام بودن دخترک...

دخترک یخ زده انگار...

انگار سر شده...

بی حس نسبت به همه چیز...

حتی باران...

همدردی مادرانه...!

بسم الله...

سلام!

+

من: زهرا ! اگه جوجوها نوکشون درد بگیره چی کار می کنن؟

زهرا: می رن به مامانشون می گن.

من: خب بعدش مامانشون چی کار می کنه؟

زهرا: خب مامانشون هم نوکش درد می گیره...!

گامی در جهت توسعه ی زبان فارسی...!

بسم الله...

سلام!

+

لطفا تعارف نکنید...

فهم این گونه تعارف ها و فراگیری شان برای مردمان بلاد کفر (!) که سرجمع 100 تا اصطلاح هم ندارند بسی دشوار است و اصولا نوع سومی در صحبت هایشان به نام تعارف وجود ندارد...حرف ها یا راست اند و یا دروغ...

پ.ن1:

دقت کردید بعضی وقتا داریم تعارف می کنیم که تعارفمون تعارف نبوده...! :

چیزی که ما میشنویم:

به خدا (این یه بخش بد...) اون دفعه که تعارف کردم تعارف نبودا... راست گفتم...

چیزی که توی فکر طرفه:

جرئت داری برش دار... بعدا یه جوری می گیرمش ازت که حالت جا بیاد....!

پ.ن2:

تشخیص راست و دروغ و تعارف برای خودمون هم داره سخت میشه... میشه در برابر من اصلا تعارف نکنید...؟ من همه ی حرفاتون رو جدی و راست در نظر می گیرم...

پ.ن3:

یکی دوسالی می شد می خواستم چند نفر رو لینک کنم... بالاخره لینکشون کردم...

پ.ن4:

وقتایی که بابا از یکی دیگه از سئوالای مسخره ی ریاضی من در شرف کندن موهاش قرار می گیره هر دفعه این دبالوگ رو بهم می گه که: بس که حل نمی کنی مغزت خشک میشه....!

مدتیه نمی تونم بنویسم... قلمم روون نیست.... روغن کاری لازم داره... !

خیلی وقته ننوشتم...

پ.ن5: 

خدا اجازه من دلم...بسته به زنجیر غمت...

نگا نکن به جرم من... نگا بکن به کرمت...

پ.ن6:

گاهی پرستیدن عبادت نیست...

با اینکه سر رو مهر می ذاری...

گاهی برای دیدن عشقت...

باید سر از رو مهر برداری...

پ.ن7:

عاشق وقتاییم که زهرا خیلی طلبکار میگه: دستمو ول نکنی ها...گم می شی...!!

چی می گذره تو فکر این کوچولوی 3 ساله...

پ.ن8:

زهرا داره 4 ساله می شه... زود گذشت ها...


کدخدای خونه...!

بسم الله...

سلام!

+

زهرا داره برا مادر بزرگ جایگاهش تو خانواده رو تعیین می کنه و توضیح میده مبادا کسی یادش بره و حواسش پرت شه که با کی طرفه....!

-"ببین مادرجون! مامانی منو خیـــــــــــــــــــــــــلی دوست داره..."

-"خب..."

-"باباجون هم منو خیـــــــــــــــــــــــــــــلی دوست داره..."

-"خب..."

-"عزیزی فاطمه هم.....نه... من عزیزی فاطمه رو خیــــــــــــــــلی دوست دارم...."

پ.ن: برای زهرا عظیم ترین لذت بازی کردن با آدمی است که علاوه بر مهربون بودن محکم باشه  مغرور... و چند وقته جز بابا و مامان کسی رو پیدا نمی کنه.... خودتو جمع و جور کن دختر.... یه بچه ی سه ساله چشمش به توئه... خودتو جمع  جور کن....

نقاشی های زهرا...

بسم الله...

سلام!

زهرا اومده تو اتاقم... تا اومدم به خودم بجنبم ماژیک ها و تخته وایت بردم رو برداشته... در ماژیک ها رو باز کرده و شروع کرده به شعر خوندن و نقاشی کشیدن...!

-"چشم چشم ...دو ابرو...دماغ و دهن یه گردو!!!"

و با ماژیک یه شکل می کشه رو تخته...پاهای آدمش رو بالای تنش میذاره...

میگم:"این کیه؟"

میگه:" عزیزی فاطمه من رو کله پا کرده...!" 

زهرای دوست داشتنی من...

بسم الله...

سلام!

+

وقتی با یکی تعامل داری که می دونی از تو خیلی باهوش تره خیلی بیشتر مراقب رفتارتی... و من نمی دونم این مدت چرا اینقدر بی محابا جلوی زهرا رفتار کردم.... وقتی حواست به نحوه ی برخورد کردنت نباشه بازی رو میبازی و من تازه فهمیدم اگه خوب حواسمو جمع نکنم مات می شم...!

زهرا خیلی از من باهوش تره... خیلی خلاق تر... خیلی برونگرا تر.... خیلی پر اعتماد به نفس تر... و زهرا خیلی موفق تر از من خواهد شد...

 تعامل با آدمای باهوش خیلی سخته...

همیشه دنبال یه چیز غیر عادی می کردن...

و وقتی همه چی عادیه٬ حالی کردن اینکه گاهی هیچی خاص و غیرعادی نیست بهشون کلی انرژی می گیره...!

وقتی از یکی اسطوره می سازن دیگه باورشون نمی شه که اسطورشون ممکنه یه چیزی رو ندونه....! و اسطوره مجبوره از اینترنت برا تکمیل کردن اطلاعاتش استفاده کنه...!

تعامل با آدمای باهوش گرچه خیلی سخت اما شیرینه....